برای استفاده از سایت راندخت، نیاز به راهنمایی داری ؟!

داستان راندخت- داستان خانمی که نه عزت نفس داشت و نه اعتماد به نفس

داستان راندخت- داستان خانمی که نه عزت نفس داشت و نه اعتماد به نفس

داستان راندخت- داستان خانمی که نه عزت نفس داشت و نه اعتماد به نفس 

سلام به همه عزیزان، امیدوارم حال دلتون عالی باشه. من فرهمند هستم توراندخت و در این ویس می‌خوام سری داستان‌های راندخت رو براتون تعریف کنم.

خب، یکمی کوتاهی از شماست؛ دستاورد برای من نمی‌فرستین. داستان‌های راندخت هم، همه واقعی هست و داستان‌های زندگی خودتونه؛ دستاوردهای خودتون هست؛ باید به من بگید، منم با شما ارتباط برقرار کنم و بتونم با حس خوب، با احساس خوب، با ارتعاش خوب، با هیجان براتون تعریف کنم که به دلتون بشینه.

داستان، اتفاق جدیدی هست و آشنایی جدید من با یک خانم بسیار زیبا، که اصلاً اعتماد به نفس نداره، عزت نفس نداره و در یک رابطه عاطفی، خودشو له کرده و نابود.
و به صورت (از نظر ایشون به صورت اتفاقی بود)؛ ولی از نظر من، چیدمان خداوند بود.

یه مدتی پیش، من توی یک جلسه کاری با خانمی آشنا شدم، در رابطه با یه کار دیگه‌ای بود که کار نشد، و این خانم گفت: «چقدر هم خانوم ماهیه.» این خانم گفت که «من ببخشید دیر اومدم»؛ یکی از دوستان زنگ زدن و درد دل کردند و ناراحت بودن و دنیایی غم داشتن، و من نمی‌دونستم بهشون چی بگم.
بعد، صحبت کردند که: «خب، این که باب کار شماست.» من هم اگر اجازه بدید شما رو معرفی بکنم.

و ما با این خانم صحبت کردیم؛ دیدیم که اصلاً یه چیزی وحشتناک از درماندگی و بیچارگی و ناامیدی و ترس و بی‌ارزشی و اصلاً، یه چیزی افتضاح.
مثل قبلاً خودم،
و قرار گذاشتیم که یه جلسه ایشون بیاد و ما بهش آموزش بدیم؛ چون من آموزش میدم،
من اصلاً پای درد دل کسی نمی‌شینم. دوستان،
من فقط آموزش میدم؛
من یه سری آموزش‌های خودشناسی، خداشناسی و قوانین کائنات رو آموزش میدم.

که خوشبختانه خیلی از این تکنیک‌هایی که من در کلاس‌های خصوصی آموزش میدم، در دوره باورمند هم ضبط کردم؛ خوش به حال اونایی که باورمند و ثبت‌نام کردین، چون من دلم نمیاد هی میام و میگم: «این تکنیکم بذار بگم، اینم بذار بگم، اینم بذار بگم.» خلاصه، دوره باورمند بی‌نظیر؛

الهی شکر!

این خانم اومد و با من یه کلاسی برداشت و گفت که «من همسر اولم، موقعی که ازدواج کردم، یکی دیگه رو دوست داشت؛ و همیشه مادر شوهرم به من می‌گفت: “تورو ما نمی‌خوایم، تو اضافه‌ای. تو خودتو به ما انداختی.”»
حالا، خانوم زیبا، خوش هیکل،
گفتم: «شما چقدر زیبایی.»
گفت: «من اصلاً زیبا نیستم، خانم»، چون خودشون باور نداشتند. گفت: «من جدا شدم و ازدواج کردم با یه نفر دیگه که اصلاً این ۴ سال دنبال من بود و من باهاش ازدواج کردم.»
خب، به هر حال، چون از همسر اول من یه بچه داشتم، ازدواج کردم و این آقا، این آقا یه عمری دنبال زنش بود و زنش اینو نمی‌خواست و جدا شد، اومد با من ازدواج کرد و ۲۵ سال از من بزرگتره.

و جالب اینجاست که این آقا منو نمی‌خواد؛
میگه: تو زشتی، از زندگی من برو بیرون.
و برگشته به همسر اولش.
من بهش گفتم: «مگه همسر اول تو رو نمی‌خواست ۲۰ سال با تو زندگی کرد و هرگز نگاه تو نکرد؟
و تو بهترین جواهرات، بهترین خونه‌ها، بهترین ماشینو بهش کادو دادی و هرگز به تو نگاه نکرد؛ حالا چی شده که اون خوب شده، من بد شدم و من نمی‌دونم چیکار کنم.»

گفتم: «خانم، من بعدش که به تو پیش‌بینی بکنم، پیشگویی بکنم»
گفت: «آره.»
گفتم: «ایشون میره با یه نفر، زشت‌تر از تو، پیرتر از تو و بی‌سوادتر از تو ازدواج می‌کنه و میگه: “من تازه معنی خوشبختی رو فهمیدم.”»
گفت: «دقیقا همینو داره می‌گه.»
و جالب اینجاست که، خانم، وقتی ما می‌ریم بیرون، ایشون یه خانم‌هایی رو نشون من میده و میگه: «این رو میگن یک زن؛ من با این اگر ازدواج کنم، خوشبخت می‌شم؛ تو زشتی، تو بدی، تو بد اخلاقی.»
خیلی جالب بود.

گفتم: «خب، عزیز من، این دقیقا تو ظاهرت اینه؛ تو باطنت همونه، باطنت قشنگ نیست.
تو گفتگوی درونت خوب نیست.»
و من شروع کردم: «کودک درون و صلح درون و قوانین کائنات رو به ایشون آموزش دادم.»
اینجاش که خیلی جالبه؛ که تبدیل شد به داستان راندخت؛

این خانم یهویی شکفت، یعنی اصلاً چهره‌اش عوض شد، و یه آهانی گفت: «من میگم همیشه آگاهی به قلب آدم میشینه؛ یهویی چشای آدم باز می‌شه، می‌گه: “هان!”»

گفت: «خانم فرهمند، من تازه فهمیدم؛
یه عمری همه میگن: “خودتو دوست داشته باش.”»
اگر خودتو دوست داشته باشی، جهان هستی همه چیز به تو میده و نیازی نیست تو به طرف بگی؛ خودش میاد به تو تقدیم می‌کنه هرچی بخوای.

من نمی‌فهمیدم؛ من فکر می‌کردم مثلاً من برم آرایشگاه، موهامو درست کنم، به پوستم برسم، به هیکلم برسم، لباس برند بپوشم؛ یعنی که من خودم دوست دارم؛
من اصلاً دوست داشتن هیچکس اینجوری به من نگفته بود؛ تو ۴۰ سال عمرم به من نگفته بود.

و جالب اینجاست، یکی از دوستان من چند سال پیش گفت: «تو چرا اینقدر به همسرت میگی فلان کارو بکن.»
تو اگر خودتو دوست داشته باشی، اون خودش، خود به خود این کارو برای تو می‌کنه؛
بعد من می‌گفتم: «مگه میشه آدم نگه و یکی یه کاری براش بکنه؟»
من تازه می‌فهمم که چقدر اشتباه زندگی می‌کردم.

و دعوتش کردم به دوره شکرگزاری، و گفتم که: برو فعلا.
اصرار کرد که جلسه دوم کی باشه؛
گفتم برو، اگر تونستی ۱۰ روز شکرگزاری بکنی، جلسه دومت رو میذارم؛ اگر نه، فکر نکنی شکرگزاری راحته.»
این شکرگزاری، اراده خیلی بالا می‌خواد و باید انسان دیگه راهش بسته باشه، خسته باشه و واقعاً باید بیاد به طرف خودش،

با درسی که بهش دادم.
من به ایشون یاد دادم که چه جوری با خودش به صلح برسه و چه جوری خودش رو قبول کنه، با تمام بد و خوبیاش، و چه جوری پاکسازی بکنه و دست از سر شوهرش و جهان هستی برداره؛ چون این همیشه اضافه بود. و جالب اینجاست که وقتی ما رفتیم در کودکی، ایشون

گفت: من یادم… کلاس نمی‌دونم، دوم یا سوم بودم توی یک مسابقه‌ای؛ من توی رشته ورزشی، من اول بودم،
و دقیقا مربیمون گفت: “تو که به درد نمی‌خوری؛ بی‌ارزش هم که هستی؛ برو آخر صف؛ کار ما رو خراب نکن.”

گفت: «از اونجا برای من مونده.»
گفتم: «نه، عزیزم، از اینجا برای تو نبوده؛ قبل از اون یه اتفاقی افتاده و یه گره در زندگی تو به وجود اومده.»
خیلی براش خوشحال شدم و قشنگ درس و فهمید؛
خیلی قشنگ فهمید و الان برای من پیام داد.

خیلی تشکر کرد و گفت: «اصلاً دنیای جدیدی برام باز شد و این حال خوب رو من بابتش خیلی شکرگزارم
من کاری براش نکردم؛ به هر حال، تجربه خودم بود؛ بهش یاد دادم و همت اونم بود؛ اراده اونم بود؛ چون واقعاً پیگیر بود؛
و من، با این حال که اینقدر سرم شلوغ بود، خداوند براش جور کرد و چیدمانی شد و ما با هم ملاقات بکنیم تا حال دل این خانم خوب بشه.

من فکر می‌کنم تنها راه ما شکرگزاری هست و اینکه صلح درون باید صورت بگیره؛
بیرون چیزی نیست دوستان، اینقدر توقع از دیگران نداشته باشید و شما خودتون و فقط باید دوست داشته باشید؛
باید با خودتون خوب رفتار بکنید.

بله، درسته؛ یه کمی درکش سخته؛ منم خیلی طول کشید تا متوجه شوم؛
ولی این قهرمان ما، که من می‌دونم، باز هم من داستان براش دارم و داستان‌های راندخت، سری داستان‌ها میشه اومد و گرفت موضوع رو، گرفت، چون که خسته شده بود، متوجه شده بود که راه نجاتی هست.

من از اون عزیزیم که ایشون رو معرفی کرد، بسیار سپاسگزارم؛
اونم دستان خداوند بود؛ و منتظر خبرهای دیگه هم باشید از این عزیز که، ان‌شاءالله، داستان بعدی رو براتون تعریف کنم.

از خداوند می‌خوام که همینجور که این خانم خوشحال شد و خودشو پیدا کرد، همتون خودتونو پیدا کنید؛ قسمت گمشده خودتون رو پیدا کنید و خودتون رو هرجوری که هستید بپذیرید.
هیچکس مسئول دوست داشتن ما نیست؛
هیچکس مجبور نیست ما رو دوست داشته باشد؛
هیچکس مجبور نیست کسری ما رو جبران کند؛
ما مسئول خودمون هستیم.

دوستتون دارم؛ در پناه حق، خدانگهدار.

 
شما خودجوی عزیز نظر و کامنت‌تون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابه‌ای دارید نیز بنویسید.
 

ویس این داستان، با صدای راندخت عزیز